سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات من

صفحه خانگی پارسی یار درباره

چقدر دلم خوش بود که....

چقدر دلم خوش بود که دوستانم این کمک فکری را به من می کنند؟؟؟!!!!!

بهرحال اقای ریس جمهور من به عنوان یک معلم دلم میخواهد ایرانم در آینده پاره ای از چیرها را داشته باشد مثل

سایه امام زمان

 سلامت اندیشه های ایرانی

فناوری وتکنولوژی ایرانی

سلامت  انسانها ی ایرانی(جسمی وروحی)

 جوانانی صالح وغیوردر ایران

سلامت مطبوعات ایرانی

سرسبزی ایران با باران وبرف فراوان

رعایت حقوق بشر در ایران

 دختران موقر ومحجوب ایرانیمؤدب

هوای صاف وبدور از آلودگی  در آسمان ایران

یکدلی مردم ایران واز بین رفتن اختلافات نظر های غیر منطقیبووووس

و ....ادامه دارد.

 

 


چقدر دلم خوش بود که....

چقدر دلم خوش بود که دوستانم این کمک فکری را به من می کنند؟؟؟!!!!!

بهرحال اقای ریس جمهور من به عنوان یک معلم دلم میخواهد ایرانم در آینده پاره ای از چیرها را داشته باشد مثل

سایه امام زمان

 سلامت اندیشه های ایرانی

فناوری وتکنولوژی ایرانی

سلامت  انسانها ی ایرانی(جسمی وروحی)

 جوانانی صالح وغیوردر ایران

سلامت مطبوعات ایرانی

سرسبزی ایران با باران وبرف فراوان

رعایت حقوق بشر در ایران

 دختران موقر ومحجوب ایرانیمؤدب

هوای صاف وبدور از آلودگی  در آسمان ایران

یکدلی مردم ایران واز بین رفتن اختلافات نظر های غیر منطقیبووووس

و ....ادامه دارد.

 

 


با توهستم دوست خوبم به یک کمک فکری صادقانه نیاز دارم.

سلام دوستان خوبم

من میخواهم در یک مسابقه فرهنگی شرکت کنم واحتیاج به همفکری شما دوستان فکور وفرهیخته خودم دارم سوال مسابقه این است(آینده ایران زیبای مان را چگونه میبینید؟)با جواب های صادقانه خودتان مرا در پاسخگویی کمک کنید.


لطفا نامه مرا بخوانید

ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی فاطمه به خانه برگشت پشت در ، پاکت نامه ای رادید که نه تمبری داشت و نه مُهر اداره پست روی آن بود؛ فقط نام و آدرس خودش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند:

فاطمه عزیز!

عصر امروز به دیدن تو می آیم، تا تو را ملاقات کنم.

با عشق خدا 

فاطمه همان طور که بادست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟

او که آدم مهمی نبود. 

در همین فکرها بود که کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:

من که چیزی برای پذیرایی ندارم. 

پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 هزار و 400 تومان داشت. با این حال به سمت فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برگردد و عصرانه را برای خداوند حاضر کند! 

در راه برگشت زن و مرد فقیری به او گفتتند:

"خانم! ما خانه و پولی نداریم بسیار سردمان است و گرسنه هستیم، آیا امکان دارد به ما کمکی بکنید؟"

فاطمه جواب داد:

"متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها و غذا را هم برای مهمانم خریده ام." 

مرد گفت:

"بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند فاطمه ناراحتی شدیدی را در درونش احساس کرد به سرعت دنبال آنها دوید:

"آقا! ، خانم! خواهش می کنم صبر کنید."

وقتی فاطمه به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را هم در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی فاطمه به خانه رسید، ناراحت بود. چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

فاطمه عزیز!

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم .باتشکر از اقای عصار گرامی وایمان خالص او


عشق یعنی؟

       عشق یعنی با تو خواندن از جنون

عشق یعنی سوختنها از درون

عشق یعنی سوختن تا ساختن

عشق یعنی عقل و دین را باختن

عشق یعنی دل تراشیدن ز گل

عشق یعنی گم شدن در باغ دل

عشق یعنی تو ملامت کن مرا

عشق یعنی می ستایم من تو را

عشق یعنی در پی تو در به در

عشق یعنی یک بیابان درد سر

عشق یعنی با تو آغاز سفر

عشق یعنی قلبی آماج خطر

عشق یعنی تو بران از خود مرا

عشق یعنی باز می خوانم تو را

عشق یعنی بگذری از آبرو

عشق یعنی کلبه های آرزو

عشق یعنی با تو گشتن هم کلام

عشق یعنی انتظار یک سلام

عشق یعنی دستهایی رو به دوست

عشق یعنی مرگ در راهت نکوست

عشق یعنی شاخه ای گل در سبد

عشق یعنی دل سپردن تا ابد

عشق یعنی سروهای سربلند

عشق یعنی خارها هم گل کنند

عشق یعنی تو بسوزانی مرا

عشق یعنی سایه بانم من تو را

عشق یعنی بشکنی قلب مرا

عشق یعنی می پرستم من تو را

عشق یعنی آن نخستین حرفها

عشق یعنی در میان برفها

عشق یعنی یاد آن روز نخست

عشق یعنی هر چه در آن یاد توست

عشق یعنی تک درختی در کویر

عشق یعنی عاشقانی سر به زیر

عشق یعنی بگذری از هفت خان

 عشق یعنی آرش و تیر و کمان؟


مزاحم تلفنی(منزلت سکوت)

شاید شما یادتان نباشد، دوران نوجوانی ما پدیده ای وجود داشت به نام “مزاحم تلفنی” و بسیار هم رایج بود.
مردم بیکار بودند و شماره ها هم مثل امروز قابل ردیابی نبودند.
هرکس دلش می گرفت یا حوصله اش سر می رفت گوشی را بر می داشت و همین جوری الا بختکی یک شماره ای را می گرفت.
مزاحمین تلفنی انواع و اقسام داشتند، بعضی ها مودب و خجالتی بودند و هر چند ماه یک بار زنگ می زدند، بعضی ها سمج تر بودند و اگر قطع می کردی باز هم زنگ می زدند.
بعضی ها فقط دنبال گوش مفت بودند یا خوشمزگی می کردند ولی بعضی ها فحش می دادند و حرفهای رکیک می زدند،بعضی ها می گفتند: الو منزل آقای محمدی؟ خیلی ها هم فقط توی گوشی فوت می کردند یا صدای ماهی در می آوردند.
کسانی هم که مورد مزاحمت قرار می گرفتند انواع داشتند، بعضی ها مدام می پرسیدند شما؟ شما؟ شما؟ بعضی ها تهدید می کردند که خط را می دهند کنترل کنند، بعضی ها نفرین می کردند، بعضی ها هم اصلا حال می کردند و باطرف سر صحبت را باز می کردند و گاهی حتی کارشان به دوستی و ازدواج هم می کشید.

یکی از همین مزاحم ها درس بزرگی به من داد.
پانزده سالم بود و پدرم جراحی سختی کرده بود و به سکوت و آرامش احتیاج داشت و مزاحم تلفنی سمجی شروع کرده بود به زنگ زدن های مداوم و بد موقع و سماجت آمیز، من آن زمان چیز زیادی از آدمها نمی دانستم.
برای همین هم در نهایت سادگی ازش خواهش کردم که دیگر زنگ نزند.
گفتم که پدرم عمل کرده و ما نمی توانیم سیم تلفن را بکشیم چون فامیل هایمان زنگ می زنند و نگران می شوند.
اما باز زنگ زد.
التماس کردم، خواهش کردم ولی فایده ای نداشت.
هربار که گوشی را می گذاشتم دوباره زنگ می زد.
صدای زنگ تلفن در خانه می پیچید و پدرم را از خواب می پراند و برای خودش معضلی شده بود.
بعد از مدتی کار به فحش دادن رسید، فحش می دادم و لعنتش می کردم.
می خندید و باز زنگ می زد و بیشتر هم می زد.
خوب تقصیری نداشت مزاحم بود و بیمار.
کسی که آن وسط مقصر بود من بودم.

روزی روی تخت دراز کشیده بودم و مجله ای یرا ورق می زدم - یادش به خیر چه مجله ی خوبی بود - رسیدم به مقاله ای که فقط تیترش زندگی مرا دگرگون کرد، عنوانش بود” منزلت سکوت “.
انگار ناگهان پرده ای از برابر چشم من کنار رفت.
بار بعد که مزاحم زنگ زد بدون آنکه حرفی بزنم گوشی را گذاشتم.
باز زنگ زد، باز هم، چند روز مدام زنگ زد و من هر بار سکوت کردم و گوشی را بلافاصله گذاشتم.
دیگر هرگز زنگ نزد. بعد از آن هم دیگر خانه ی ما مزاحم تلفنی سمج نداشت                                              ارسالی از مهیار